شاید این جمعه بیاید.شاید!اللهم عجل لولیک الفرج







نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 1 تير 1391 توسط محمد



پرتوی خورشید/نوشته مجتبی اصغری فرزقی

 

 

مرد با دستمال کاغذی پلاک خانه اش را که شما ره 12 بود تمیز کرد. بعد کنجکاو شد که از چشمی درب ورودی داخل خانه اش را ببیند. هر چه سعی کرد چیزی را ندید فقط تصویر ریز و نامفهومی از اشیای پاگرد را دید.

زنگ را زد .صدایی از داخل آمد

-کیه ؟

-باز کن ...

مرد دستهایش را در پشتش پنهان کرد . درب آپارتمان باز شد. در چهار چوب در همسرش ظاهر شد که هنوز چادر نمازش را در نیاورده بود. زن قامت شوهرش را ورانداز کرد و بی معطلی گفت

-مهدی....بوی یاس می دی!

مرد وارد خانه شد

-ای ولله به هوشت.

بعد دسته گل یاس را همراه جعبه شیرینی تقدیم زن کرد و گفت

-عید شما مبارک

سپس پیشانی زن را که هنوز زد مهر داشت بوسید.وارد  پذیرایی شد . خانه مثل دسته گل مرتب بود. فقط کنار راحتی ها گوشه خانه جانماز و قرآن که باز بود به چشم می آمد.

نشست روی راحتی و روزنامه را گذاشت روی میز .در صفحه اول روزنامه با خط درشت نوشته بود: میلاد حضرت نور مهدی قائم بر شیعیان عالم مبارک.

زن با سینی چای کنارمرد می نشیند

-خسته نباشی

-شما هم خسته نباشی ...راستی نرگس کوشش؟

-امروز از طرف مدرسه بردش حرم....اصلا یادت نیس خودت رضایت نامه ش رو امضا کردی...

-اوه ...راس می گی ...امان از دست کارای اداری بیهوده ....دمار از آدم در میاره ...

زن به آشپزخانه می رود و با دسته گل یاس که در آب گذاشته است بر می گردد و آن را روی میز می گذارد. مرد هم دست در جیبش می کند و مقداری پول به زن میدهد.

-عاطفه ...این پولها را فردا برای نرگس لباس بخر ... روز عید شگون داره برای بچه لباس بخری

مرد دست زن را می گیرد و کنارخودش می نشاند

-عاطفه یادته یازده سال پیش توی همچی شبی عقد کردیم

-چه زود گذشت عین برق ..چقدر انتظار کشیدیم تا شب تولد حضرت شه. اگه تو نمی گفتی همون دو سه ما پیشش کار تموم بود .ولی بابام گفت مهدی پسر روشنیه...هر چی همون بگه ...یادته همون شب عقد خاله فرنازت از بلغارستان نیامد ولی تو گفتی مهم نیس . فاطمه خواهرت لب چید  و غرولند کرد ولی همه راضی بودند بعد فاطمه هم راضی شد. مهدی باورت میشه انگارهمین دیروز بود.

آنها گرم صحبت بودند که زنگ درب ورودی به صدا در می آید.مرد بلند میشود و درب را باز می کند. دخترک با شوق به آغوش پدر می پرد

-بابا....

-جان بابا...

-بابا می دونی امروز کجا بردنمون

-آره دخترم ....حرم....مادرت گفت.

-کلی خوش گذشت ...کلی در مورد حرم حرف زدن از همه بهتر امروز غذای حرم دادن.من یه کم خوردم بقیه اش رو آوردم خونه ...بابا خودتون گفتین غذای حرم غذانیس ...دواست...و شفاست.گفتم یه کم بیارم برای ننه جون که پاهاش درد می کنه...

-آفرین بابا....آفرین!

-راستی بابا امروز سرکلاس زنگ اول قبل ای که بریم حرم . خانم نشاط در مورد حضرت مهدی حرف زد و گفت چون فردا تولد اون حضرته ...موضوع انشا همین باشه ...کمکم می کنی بابایی؟

-آره بابا ....چرا نکنم

-تازه بابایی کلی  توی کلاس پز دادم که اسم بابام مهدیه!

زن وسط حرف دختر و بابا می آید

-نرگس بابا رو اذیت نکن ...ما به خاطر تو نهار نخودریم ...بیاین تو..تا سفره را بندازم..!





ادامه مطلب


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 1 تير 1391 توسط محمد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin